جدول جو
جدول جو

معنی زر زری - جستجوی لغت در جدول جو

زر زری
نق نقو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زر طلی
تصویر زر طلی
طلای ناب، زر خالص، شش سری، زر سرخ، زر جعفری، زر شش سری، زر رکنی، زر طلا، زر طلی، زر بی غشّ، زر ده دهی، ابریز، زر خشک برای مثال وجود مردم دانا مثال زرّ طلی ست / به هر کجا که رود قدروقیمتش دانند (سعدی - ۱۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زر سرخ
تصویر زر سرخ
زر مسکوک، طلای ناب، زر خالص، زر ده دهی، زر جعفری، ابریز، زر طلی، زر شش سری، زر طلی، زر رکنی، زر بی غشّ، زر طلا، زر خشک، شش سری
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دِ زَ)
زریر گیاهی است که بوی رنگ کنند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از رنگ زرد که از گیاه زریر بدست آید. رجوع به زرد و زریر شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گُکَ دَ)
کنایه از صرف کردن زر. (آنندراج) (بهار عجم) :
زین اساسی نهی فراخ نه تنگ
زرزنی در عمارت گل سنگ.
امیرخسرو (از آنندراج).
، در دو بیت زیر ظاهراً بمعنی زردرنگ شدن، به زردی زدن آمده است:
روی و چشمی دارم اندر مهر او
کاین گهر می ریزد آن زر می زند.
سعدی.
چشم و رویم میدهد از حلقۀ گوشش خبر
این یکی در می چکاند و آن دگر زر می زند.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به زر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تذهیبی. طلاکاری. زرنگارشده:
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری.
نظامی.
حجله و بزمه ای به زرکاری
حجله عودی و بزمه گلناری.
نظامی.
رجوع به زرکار، زر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ جَ)
منسوب به زرنجر که از قرای بخارا است. (از الانساب سمعانی) (از معجم البلدان). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ ری ی)
نوعی از استر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ ری ی)
به رنگ سبز. (منتهی الارب) ، لکه دار و نقطه دار مانند سار. (ناظم الاطباء). چیزی که به رنگ زرزور (رنگ سار) باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
به لغت رومی دوایی باشد که آن را پای کلاغ گویند و به عربی رجل الغراب خوانند و آن از جملۀ حشایش است. درد شکم و اسهال را نافع بود. (برهان) (آنندراج). رجل الغراب است. (ترجمه صیدنه) (از دزی ج 1 ص 589). (لکلرک ج 2 ص 208)... پای کلاغ. (لکلرک ایضاً). نبات آطریلال است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ رِهْ گَ)
عمل زره گر. زره ساختن. زره بافی. زره سازی: خدای تعالی آهن را فرمانبر داروی (داود) کرد تا در دست وی همچون خمیر و همچون موم شد و جبرئیل را بفرمود تا وی زره گری بیاموخت. (ترجمه طبری، بلعمی).
در کار من فتاده زره وار صد گره
تا پیشه کرد زلف سیاهت زره گری.
رشید وطواط.
ساخت فروکند ز اسب، آینه بندد آسمان
صبح قبا زره زند، ابر کند زره گری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 426).
رجوع به زره و زره گر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
زری و پارچه ای که نسج آن از زر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ زِ رَ)
جمع واژۀ زرزار. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زرزور. (از اقرب الموارد) (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب) : شوکران مردم را هلاک می کند و سار را که بتازی زرازیر گویند زیان ندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به زرزور شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ تِ)
زر طلا را گویند. (برهان). زر تمام عیار. زر خالص. (آنندراج). زر پاک است و طلا معرب آن است. (انجمن آرا). زر خالص. (ناظم الاطباء). صحیح زر طلی و زر طلا است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نرگس فیروزه تخت تاجی بر سر نهاد
قبه ز زر تلی پرده ز سیم مذاب.
اثیرالدین اخسیکتی (جهانگیری).
وجود مرد دانا مثال زرتلی است
که هر کجا برود قدر و قیمتش دانند.
سعدی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مرکّب از: بی + زر + ی، بی پولی. فقر: خجلت محتاجان مرا بزمین فروکرد از بی زری و بی پولی و فقر همچنان که زر به قارون کرد و او را با گنجهایش خاک خورد کرد. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زر زوره
تصویر زر زوره
جانوریست از جنس عنکبوت مگس گیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زر خرید
تصویر زر خرید
غلام یا کنیز خریده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرزوری
تصویر زرزوری
ساری سار رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زرقوری
تصویر زرقوری
لاتینی تازی گشته پا کلاغی از گیاهان پای کلاغ پا کلاغی رجل الغراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر زوری
تصویر پر زوری
حالت و چگونگی پر زور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زر ورق
تصویر زر ورق
((زَ وَ رَ))
کاغذ زردرنگ و نازکی که به صورت ورقه زر برای بسته بندی و تزیین یا زرکوبی جلد کتاب سازند
لای زر ورق بزرگ شدن: در ناز و نعمت پرورش یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زرزوری
تصویر زرزوری
((زُ زُ))
منسوب به زورزور، مرغی شبیه به گنجشک، مجازاً ضعیف، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بر سری
تصویر بر سری
((~. سَ))
علاوه بر، اضافه بر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زر سرخ
تصویر زر سرخ
آلتون
فرهنگ واژه فارسی سره
بالش
فرهنگ گویش مازندرانی
به زور، زورکی
فرهنگ گویش مازندرانی
زن گرفتن، فامیل بودن از طرف خانواده ی زن
فرهنگ گویش مازندرانی
بچه ای که زیاد زاری و گریه کند
فرهنگ گویش مازندرانی
دزدی، گل شقایق، از سمت در
فرهنگ گویش مازندرانی
پدری کردن، خدمت و نیکی در حد الطاف پدرانه نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
از طرف پدر نسبت خانوادگی و خویشاوندی داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نق زننده
فرهنگ گویش مازندرانی
حرف بی جا، نق نق کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کارهای زنانه
فرهنگ گویش مازندرانی